از مدينه آمده بودم نزد امام، امام خود برايم اسبي فرستاده بودند و خواسته بودند به نزدشان بيايم. در كنار ايشان، زمان و خستگي را احساس نميكردم. صحبت ايشان كه تمام شد، تازه متوجه شدم شب شده است. بايد به مدينه باز ميگشتم. شب و دوري راه، كمي نگرانم كرده بود، اما آنچه معطلم ميكرد در رفتن، جدا شدن از امام بود. با اين همه، روي درخواست نداشتم، برخاستم تا براي رفتن مهيا شوم. امام به من نگاهي كردند و ضمن برخاستن گفتند: نميبينم كه شب بتواني راهي مدينه شوي. دلم ميخواست بگويم شب و راه دور را ميتوانم تحمل كنم، آنچه مانع از رفتنم است سيماي پر نور شماست، اما دستپاچه بودم و تنها، حرفشان را تأييد كردم. ادامه دادند: امشب را نزد ما بمان و سپيده دم راهي مدينه شو. صداي قلبم را ميشنيدم. مشتاق گفتم: فدايت شوم، چنين كنم! پس به خادم خود گفتند: رختخواب مرا براي او بينداز و روانداز مرا به او بده و بالش مرا زير سرش بگذار.
بر گرفته از پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی
نظرات شما عزیزان: